خاطرات ما و ني ني هامون

با اين كارها ماماني را پير ميكنين ....

سلام وروجكهاي مامان از ديروز خيلي خودتون را لوس كرديد فكر نمي كنيد با اين كارها ماماني را پير ميكنين آخه من دوست دارم هميشه يه مامان سرحال و پر انرژي باشم براي خوشگل هام .خلاصه كه از ديروز تكون خوردنتون را احساس نميكردم ، خيلي نگران شده بودم صبح كه به بابا احسان گفتم با اينكه خيلي كار داشت اما ما را برد خانه بهداشت تا خيالمون راحت بشه . از ديشب هم درد زير دنده هام شدت گرفته بود و اصلا ديشب را نتونستم بخوابم . اما فداي سرتون و خدا را شكر كه شما حالتون خوبه . امروز اومده بوديد كنار هم و به هم نزديك شده بوديد ديگه بالا و پايين نبوديد ماماني دلم ميخواد هميشه همينطور نزديك هم و يار و رفيق هم باشيد عاشقتوووووووووووووووووووونم ميدونيد ال...
30 بهمن 1391

ما همسايه خدا بوديم ....

شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به ياد نياوري . اما من تو را خوب مي شناسم . ما همسايه ي شما بوديم و شما هم همسايه ي ما و همه مان همسايه ي خدا . يادم مي آيد گاهي وقتها مي رفتي و زير بال فرشته ها قايم ميشدي ومن همه ي آسمان را دنبالت مي گشتم ، تو مي خنديدي و من پشت خنده ها پيدايت ميكردم . خوب يادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودي و توي دستت قاچي از خورشيد بود . نور از لاي انگشتهاي نازكت مي چكيد . راه كه مي رفتي ردي از روشني روي كهكشان مي ماند . يادت مي آيد ؟ گاهي شيطنت مي كرديم و ميرفتيم سراغ شيطان . تو گلي بهشتي به سمتش پرت ميكردي و او كفرش در مي آمد . اما زورش به ما نمي رسيد . فقط مي گفت : همين كه پايتان به زمين برسد ، مي دانم چطور از را...
29 بهمن 1391

دلتنگي هاي آدمي را ، باد ترانه اي مي خواند

کوچولوهای مامانی امروز خیلی دلتنگم  صبح با ناراحتی و بیحوصلگی روزم را آغاز کردم و با شنیدن خبری که یکی از دوستان  ( مامانهای کلوپ) گذاشته بود که فرشته کوچولوش نیمه راه رهایش کرده و پیش خدا برگشته خیلی خیلی دلشکسته و ناراحت شدم  و از خدا میخواهم که بهش صبر بده ...   دلتنگي هاي آدمي را ، باد ترانه اي مي خواند روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد و هر دانه ي برفي به اشکي ناريخته مي ماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق هاي نهان و شگفتي هاي بر زبان نيامده در اين سکوت حقيقت ما نهفته است حقيقت تو و من ٭٭٭ براي تو و خويش چشماني آرزو مي کنم که چراغ ها ...
25 بهمن 1391

هورااااااا يه سونو ديگه

سلام به فسقلياي مامان البته شما ديگه خيلي هم فسقلي نيستيد ، ديروز خانم دكتر كلي از بزرگ شدنتون ذوق كرد و بهتون آفرين گفت و من هم از شنيدن صداي قلبهاي كوچولوتون خيلي خوشحال شدم و احساس ميكردم دارين با هام حرف ميزنين و ميگين سلام ماماني ، خوبي ؟ ما هم دوست داريم زودي بيايم تو بغلت واي يعني كي ميشه كه حرف بزنيد و من اون صداي ملوستون را بشنوم راستي يه سونو گرافي ديگه هم براي بررسي سلامت شما داريم و ميتونم چند روز ديگه دوباره ببينمتون خوشگلاي من و من دوباره منتظر اون روز هستم !!!!! چه خوب و جالبه كه اين دوران را همش با يك انتظار شيرين طي مي كنيم   ما بر روي كره زمين زندگي نمي كنيم بلكه سرزمين واقعي ما قلب كساني...
25 بهمن 1391

روزهاي عادي زندگي

سلام جوجه هاي خوشگلم امروز يه روز عاديه و من حتي اول چيزي به ذهنم نميرسيد كه براتون بنويسم  اما با خودم گفتم كه اين نكته را به شما هم بگم كه خيلي از روزها تو زندگي آدمها هست كه تكراري ميشه و اگر هنر درست استفاده كردن از وقت و زمان و زندگي را ندونين دچار روزمرگي و كسالت ميشين و ما از همون اول بايد اين تكنيك را تو زندگي بهتون ياد بديم كه وقتي بزرگ شديد مطمئنا" خيلي به دردتون ميخوره و بابايي خيلي خوب و درست اين كار را بلده و به شما هم خواهد آموخت  و اميدوارم اين مهارت را به خوبي ياد بگيرين و باعث رشد و پيشرفت شما در زندگي آينده تون باشه پي نوشت : راستي ديروز باباي باباييتون احوالتون را مي پرسيد و من گفتم كه حال شما از من ...
23 بهمن 1391

مامان كلافه

سلام كوچولوهاي خوشگلم شماها خيلي خوش به حالتون شده تا حالا يه عالمه چيزاي خوشگل براتون خريديم . تختهاتون و كمد وويترين را هم سفارش داديم . خلاصه اينكه از اين به بعد حرف همه فقط شماييد . وهمه عاشقتونن . چون خونه بابابزرگتون جا نبود من و بابايي يكسري از وسايلتون را آورديم خونه خودمون و بابايي با وسواس زيادي همه را بسته بندي كرد و داخل كمد جا داد تا وقتي تخت و كمد آماده شد اتاقتون را آماده كنيم و منتظر لحظه قشنگ تولدتون باشيم . امروز ماماني يكم حال نداره و سوزش معده و دل درد ديگه داره كلافه اش ميكنه، دل دردم به خاطر اينه كه  كم كم دارين بزرگ ميشين اما دل من جاي كافي براتون نداره ، ببخشيد اگه جا تنگه و اذيت ميشيد اما من ميدونم كه شم...
21 بهمن 1391

اولین خرید برای خوشگلهای مامانی

سلام عزیزانم دیروز من با مامان بزرگ و بابا بزرگ رقتیم براتون خرید کردیم ، هم خیلی خوب بود و هم خیلی سخت ولی به من خیلی خوش گذشت .   کاش بودین و میدیدین که مامان بزرگ و بابا بزرگ با چه ذوقی برای شما فسقلیا لباس و اسباب بازی انتخاب میکنن . راستی یه کالسکه خوشگل هم براتون خریدیم که هر دفعه یکیتون باید عقب بشنید و یکی جلو و از حالا باید قول بدین برای نشستن جلو با هم دعوا نکنین منم سعی میکنم عادلانه رفتار کنم آفرین خوشگلای مامانی مبارکتون باشه البته این اول راه و ما حالا حالا ها باید برای شما خرید کنیم و انشاا... به سلامتی استفاده کنید .... ...
19 بهمن 1391

طنز و فلسفه درس امروز !!!!

سلام پسرهای گلم امروز داشتم تو اینترنت می گشتم که به متن زیر برخوردم دیدم بد نیست برای شما هم بنویسم  گرچه مسلما فردا روزی شما هم پدر خواهید شد و با باباییتون سه تایی من را محکوم میکنین ،اما من هم در این زمینه قطعا" طرفدار خانمهای شما خواهم بود با اینکه عاشق شما هستم   داشتم با خودم فكر مي كردم سواي مباحث فيزيولوژيك، اگر قرار بود ما جنين ها بجاي رحم مادر در جايي از بدن پدرها زندگي مي كرديم چه اتفاقي مي افتاد:   احتمالاً در همان هفته اول حوصله شان سر مي رفت و سزارين مي كردند.  كشوي ميزشان را از طريق هل دادن با شكمشان مي بستند.  اگر ويار مي كردند، باعث بوجود آمدن قحطي مي شندن....
18 بهمن 1391

نيمه راه عاشقي

قدم قدم و روز به روز به لحظه ديدار نزديك تر ميشيم نخودچياي مامان  تا حالا نصف راه را با هم اومديم ، چه همراهي خوب و دلپذيري بود و چقدر شما بچه هاي گل من هواي ماماني راداشتيد ، ممنونم عزيزانم و دوست دارم هر چه زودتر و بهتر نيمه راه باقيمانده را با هم طي كنيم و شما را درآغوش بكشم . امروز با بابايي قرار گذاشتيم حالا كه شما وروجكها حسابي بزرگ شديد و خود نمايي مي كنيد هر چند روز يكبار تا وقتي كه به دنيا مي آييد يه عكس يادگاري بگيريم تا بعدا" خاطرات اين روزها و بزرگ شدنتون را مصور بهتون نشون بديم ، فكر خوبيه نه؟....   گاهی وقتـــا . . . یه نفـــر . . . باعث می شه که حس کنی . . . چیزی که تـــو رو روی زمین نگه داشته . . . ...
17 بهمن 1391

يك روز متفاوت

سلام شنگول و منگول ماماني ديروز ما كلي با هم حال كرديم براي اينكه مرخصي گرفته بوديم و صبح با بابايي رفتيم خانه بهداشت و اونجا من دوباره صداي توپ توپ قلب هاي كوچولوتون را شنيدم و خودم كلي توپ شدم و سر حال آخه نميدونيد كه چه كيفي داره آدم صداي تپيدن 2 تا قلب كوچولو را از توي بدنش بشنوه و شما پسملهاي گلم هيچ وقت هم نميتونيد درك كنيد. بعد از اونجا هم رفتيم جلسه دوم كلاس بارداري كه تو كلاس هم كلي اطلاعات كسب كرديم و ورزش كرديم و ريلكسيشن كه اونم خيلي خوب بود بعدش با بابايي نهار گرفتيم و اومديم خونه و خورديم اونم چه نهاري ، ما سه تا هوس برياني كرده بوديم و بابايي هم طفلك برامون خريد و كلي بهمون چسبيد خلاصه كه ديروز جدا از هياهوي كاري روز...
16 بهمن 1391